داستان نوجوان | موکب کوچک ما
  • کد مطالب: ۱۶۶۵۶۸
  • /
  • ۰۳ مرداد‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۲:۵۶

داستان نوجوان | موکب کوچک ما

به سینی پلاستیکی پر از لیوان چای نگاه می‌کردم. دیگر بخاری از آن‌ها بلند نمی‌شد.

پارسا نوروزی - به سینی پلاستیکی پر از لیوان چای نگاه می‌کردم. دیگر بخاری از آن‌ها بلند نمی‌شد.
با صدایی لرزان گفتم: «ما نمی‌تونیم!»

سعید که زانوهاشو در بغل گرفته بود ادامه‌ی صحبتم را گرفت: «حالا جواب بابام رو چی بدم؟ اون همه پول ازش گرفتم برای خرید چای و لیوان و قند.»

امیر از روی صندلی پلاستیکی آبی‌رنگ بلند شد. گردن کشید و به موکب بالادستی چشم دوخت. نچ‌نچی کرد و گفت: «پسر، موکب اونا واقعا شلوغه!»

حدود سی قدم آن‌طرف‌تر، موکبی برپا شده بود بزرگ‌تر از خانه‌ی ما! پرچم‌هایشان آن‌قدر بزرگ بود که یک‌نفری نمی‌شد آن‌ها را برافراشت.

امیر با دست به صندلی زد و گفت: «موکب اون‌ها رو می‌بینید؟ حالا ما چی؟ این سر موکب تا اون سرش ده قدم بیشتر نیست. باند هم که نداریم. اون اسپیکر کوچک بدبخت چه‌قدر می‌تونه داد بزنه؟ هیچ‌کس اینجا نمی‌آد. ساعت رو نگاه کنید!»

به ساعت مچی‌ام نگاه کردم. عقربه‌ی کوچک روی ساعت ۸ ایستاده بود. سرم را بلند کردم، اما امیر رفته بود. آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم. موکب ما خیلی کوچک بود. پرچمی نداشتیم. ناصر رو به من گفت: «حالا چیکار کنیم جواد؟»

دستی به موهای آشفته‌ام که از شدت گرما خیس عرق شده بود کشیدم و به ناصر نگاهی انداختم. با اخم به من نگاه می‌کرد و با دکمه‌های لباسش ورمی‌رفت.

بلند شدم. با پدرم تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. بابا گفت: «خب پسرم، توی این گرما به جای چای شربتی، چیز خنکی نذری می‌دادین بهتر نبود؟ حالا هم که وقت هست، با بچه‌های خیمه کاری کنید.» خداحافظی کردم. فکری به سرم زد.

دست در جیبم کردم و کارت بانکی پس‌اندازم را درآوردم. گفتم: «بچه‌ها، این کارت منه. نگران نباشید. این کارت نذر حضرت عباسه!» به ناصر گفتم: «بیا. با یک نفر برو و چند تا هندونه بخر. تو این هوای گرم کاری غیر از این نمی‌شه کرد!»

بلند شد و کارت را از دستم گرفت. به آسمان تابستانی شب نگاه کردم. لب‌هایم را با دندان فشار می‌دادم که بغضم نترکد. از زیر چشم به سعید نگاه کردم. حواسش به من نبود. صورتش را در میان دستانش پنهان کرده بود.

زیر لب زمزمه کردم: «یا حضرت عباس(ع)، خودت که دیدی! ما تلاشمون رو کردیم اما شکست خوردیم. هنوز حتی موفق نشدیم یک لیوان چای نذری رد کنیم.»

ناصر پارچه‌ی موکب را کنار زد و داخل شد: «بیایید بچه‌ها، ببینید چه هندونه‌ای گرفتم! یک عده زائر پیاده هم دارن می‌آن برن حرم. سر راهشونیم. زود باشید!»

خنده‌ام گرفت که دیدم با خودشان چاقوی بزرگ و چنگال و پیش‌دستی یکبارمصرف هم خریده بودند. دست‌هایمان و هندوانه‌ها را زیر شیر آب تمیز شستیم. مشغول قاچ کردن هندوانه شدیم.

ناصر برای اولین‌بار در امشب، گل از گلش شکفت و با گونه‌های سرخ، لبخند بزرگی زد.
یک قاچ بزرگ هندوانه را روبه‌روی من گرفت و گفت: «تا حالا هندونه به این قرمزی دیده بودی؟!»

سعید اما هنوز بابت چای‌ها ناراحت بود. هم‌چنان که زیرچشمی نگاهشان می‌کردم، صدایی مرا به خود آورد: «پسرم، اون هندونه‌ها نذری‌ان؟»

از جا پریدم و به پیرمردی که بیرون موکب ایستاده بود نگاه کردم. ریش‌های سفید پرپشتی داشت و کت‌وشلواری سرمه‌ای به تن کرده بود.

یک قاچ از هندوانه را در ظرف یکبار مصرف گذاشتم و به سمت پیرمرد گرفتم: «بله حاج‌آقا! بچه‌ها هم مشغول پذیرایی از بقیه‌ی کاروان بیست‌-سی‌ نفری شدند.

موکب کوچک ما حالا پر شده بود. باورم نمی‌شد. رو به ناصر کردم و گفتم: «پاشو برو و چند تا هندونه‌ی دیگه بخر!»

ناصر که با ناباوری به جمعیت نگاه می‌کرد، سری تکان داد و دوان‌دوان از موکب خارج شد. سعید هم از جا بلند شده بود و قاچ‌هایی از هندوانه را که مانده بود بین مردم پخش می‌کرد.

حالا موکب کوچک ما هم داشت به مردم عزادار خدمت می‌کرد. عرق‌های پیشانی‌ام را گرفتم. زیر لب گفتم: «یا ابوالفضل عباس(ع)، دوستت دارم!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.